داستان مسجد ۱

🕌 داستان مسجد یک داستان واقعییست از خاطرات امام جمــاعت 👳‍♂ شدنم در یک مســجد
و چالش ها ⚔️ و اتفاقاتی که در این مدت برام اتفاق افتاده است.

همه چیز از جایی شروع شد که…

چندیــن سال پیش بود که چند روزی گوشی 📱خودم را برای ایام اعتکــاف خاموش کردم و پس از روشن کردن📶
پیامک💬 تماسهای مکرر از یک شماره برایم آمد
تماس گرفتم
متولی مسجدی بود👴 که از سال ۸۹ آنجا هیات داشتیم! میگفت امام جماعت ظهرها
فوت کرده است😢
میشود شما به جای ایشان
جهــتـ اقــامه نمــاز
تشریف بیاورید

پاهایم🚶‍♂ میــلرزید و از پــله ها بالا میرفتم

هنوز یک هفته از آشنایی ام با امام جماعت👳‍♂ قبلی و خوش و بش کردن با او نگذشته بود 🤦‍♂

تمام فکرم این بود 🤔
حواسم باشد چندروزی مهمان هستم و شاید روزی دیگر نوبت من است 😥 که بروم وجایگاه را تحویل دهم

!!!

مسجــد 🕌 بیش از بیست نمازگزار پیرمرد 👨‍🦳 و پیرزن 👵 نداشت.
با دیدن من خوشحــال 😃 شدند و گفتند:
«امیدواریم به برکت امام جماعت جوان، نوجوان‌های 🤾‍♂ محله هم جذب مسجد بشن.»

مســجد، بیشتر شبیه یه بیقوله 🏚 بود تا خانه‌ی خدا 🕋 .

🔙 سال‌ها توی زیرزمینش برای مجموعه‌ی خودمون هیئــت برگزار می‌کردیم.
زیرزمینی که هرسال، دم عیــد، پر می‌شد از وسایل دورریختنی 📺📻 خانه‌های اطراف

و یه فــرش دوازده متری پاره‌پوره‌ی خاک‌گرفته تنها جایی بود که می‌شد روش نشست.

مطالب مرتبط

۴ دیدگاه‌

  1. اردیبهشت ۱۴, ۱۴۰۴

    […] قسمت ۱ […]

  2. اردیبهشت ۱۴, ۱۴۰۴

    […] قسمت ۱ […]

  3. اردیبهشت ۲۲, ۱۴۰۴

    […] قسمت اول […]

  4. اردیبهشت ۲۲, ۱۴۰۴

    […] قسمت اول […]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *