داستان عشق پارت سوم
دو سال از آشناییِ مان، می گذشت و انگار از تمامِ عمرم، همان دو سال را زندگی کرده بودم.
از اوّلش تا آن روز، همیشه برای قرار ملاقات ها، برای هدیه دادن ها و برای سورپرایز کردن ها، من، پیش قدم بودم.
اما این بار، او بود که غافلگیرم می کرد.
مثل ماتم زده ها، بی حرکت، نشسته بودم. انگار، من را چسبانده بودند رویِ نیمکت.
سَرَم را بالا آوردم و بدون پلک زدن، به او خیره شدم.
لحظه ای سکوت، بینِ مان برقرار شد. همه ی حرفهایی که آماده کرده بودم، انگار با چشم هایم به او گفتم
سَرَش را به نشانه ی تأیید تکان داد و در همان لحظه، تلفنم زنگ خورد :
رزرو شما با موفقیت انجام شد
هواپیمایی تابان سفر خوشی را برای شما آرزومند است.
خُشکم زده بود.
با تعجب به چهره اش خیره شدم. داشت با خنده ی شیطنت آمیزی، نگاهم می کرد.
در آن لحظه، قاعدتاً باید از این کارَش، از این شوخیِ بی مزه اَش، عصبانی می بودم. اما قلبِ من، دیوانه تر از این، عاقِل بودن ها، شده بود.
لبخند زدم و گفتم: «تو که با این کارَت داشتی من را روانه ی گور می کردی. داشتم سکته می کردم».
تبسمی کرد و گفت: «می دانستم که عاشقِ حَرم امام رضایی، می خواستم دوّمین سالگرد آشناییِ مان را، آنجا باشیم. با هم.
دلم می خواست، این هدیه، برای همیشه در خاطرَت بماند».
دو_سه روزی مانده بود به تحویل سال، و من، سفری، نا به هنگام و غیر منتظره، برایم رقم خورده بود.
دلم نمی خواست بروم. برای تعطیلات عید نوروز و در کنارِ او بودن، خیلی برنامه ریزی کرده بودم. اما ناگزیر باید می رفتم.
آمد بدرقه ام، و من در تَهِ قلبم، از آمدنش، خوشحال بودم.
چند دقیقهای مانده بود به حرکت اتوبوس.من محوِ تماشایش بودم. راننده، اتوبوس را روشن کرد و مسافران، یکی یکی سوار شدند. همیشه در این لحظات، دلم می خواست، اتوبوس تأخیر داشته باشد تا بیشتر در کنارش بمانم.
در همین فکرها بودم که ناگهان، با صدای بوق اتوبوس، از جا پریدم، برگشتم و با ابروان در هم گره شده، به راننده نگاه کردم. می خواستم، بد و بیراهِ جانانه ای نثارش کنم، اما او، پیش دستی کرد و با لحنی کنایه آمیز، گفت: «اگر صلاح میدانید، سوار شوید جناب.» نگاهی به اتوبوس انداختم. همه ی مسافران، سوار شده بودند.
حق را به او دادم و دستم را به نشانه ی عذرخواهی، بر قفسه ی سینه گذاشتم
سر را چرخاندم ، نگاهش کردم و گفتم:
خدانگهدار عشق من
یک ساعتی از حرکت، گذشته بود. چشمانم را بسته بودم، خوابم نمی آمد، اما دلم می خواست با همان عکسِ ذهنی ای که در لحظه ی آخر از او گرفتم، خوش باشم.
رفته رفته، از قیل و قالِ داخل اتوبوس کاسته می شد، انگار همه خسته بودند. سکوت بود و تنها، صدایِ وزشِ باد در بین کوهها ، از پنجره می آمد. یک لحظه احساس کردم، صدایی پیچید. انگار، کسی داشت دربارهی او صحبت می کرد و از نام و نشانَش می گفت. گوش هایم را تیز کردم. به نظر می آمد، خیالاتی شده ام؟ نکند یه لحظه خوابم بُرده و خواب دیده ام؟»
هر لحظه، منتظر بودم، دوباره، آن صدا را بشنوم. مغزم دیگر خسته شده بود و فشار شدیدی بر دو طرف شقیقه ام احساس می کردم. بالاخره سعی کردم خودم را قانع کنم، به اینکه حتماً، لحظه ای کوتاه، خوابم بُرده است و خواب دیده ام.
اما خوب می دانستم، دارم به خودم دروغ می گویم؛
چند ساعتی مانده بود به تحویل سال و هنوز از اینکه در این لحظات، کِنارش نبودم، افسوس می خوردم.
می خواستم بروم به جایی که هیچ کسی ، جز خدا نباشد. اصلاً وقتی او نبود، دیگر چه فرقی داشت، کجا باشم.
بیرون زدم و طیِّ مسیر می کردم، راهی را که ناکجا آباد بود. اختیار از کف داده بودم و نمیدانم چگونه رسیدم به بیابانی که تا چشم کار می کرد، بَرهوت بود و بَرهوت.
اطراف را نگاه کردم، انگار رسیده بودم به آخَر دنیا.
پاهایم دیگر، رَمقی نداشت. نشستم روی زمین تَرَک خورده ی آنجا و با انگشتانم روی رَمل های نرم، تصاویری موهوم می کشیدم.
_«من می دانم خانه اش کجاست!»…
صدایِ کسی بود که از پشت سَرَم، می آمد. چقدر شبیهِ همان صدای داخل اتوبوس بود که در مسیر سفر شنیده بودم. اما جذاب تر و گیرا تر!
انگار مرا میخکوب کرده بودند. نمی توانستم برگردم و صورتش را ببینم.
می دانستم منظورش کیست و که را می گوید. گویی او ، تمام مکنونات قلب مرا از بَر بود.
صدای قدم هایش را شنیدم.کمی نزدیک تر آمد. هنوز پشت سَرَم ایستاده بود و من همچنان تلاش می کردم صورتم را بچرخانم به سمتش. اما فایده ای نداشت.
دستش را از سمَت راست صورتم، آرام آورد مقابل چشمانم و با انگشت، به نقطه ای اشاره کرد و من بی اختیار نگاهم را دوختم به منتهی إلیهِ جایی که او نشان می داد.
دوباره با همان صدای گیرا و دلنشین گفت:« عجله کن؛ او آنجا، منتظرت است»
ناگهان بادِ شدیدی، شروع به وزیدن گرفت و خاک و خاشاک بود که در گِردباد بیابان می پیچید. یک لحظه احساس کردم، دیگر می توانم سَرم را به عقب بچرخانم. اما اثری از آن مَرد نبود.
همه چیز عجیب بود. عین یک رؤیا!
آسمان آرام شده بود و بادِ ملایمی می وزید. ساعتم را نگاه کردم. پانزده دقیقه ای بیشتر، نمانده بود تا تحویل سال.
دوباره چشمانم را به جایی که آن مَرد، نشان داده بود، دوختم. بنظر می رسید هفت یا هشت کیلومتری فاصله داشتم تا آنجا. اما یک حسّ دل انگیز، مرا به اعتماد بر سخن او، وا می داشت.
و سرانجام، این قلبِ مجنون شده، در هوای کوی لیلی، سَربه بیابان گذاشت…
دلم می خواست، خُرافاتی شوم، مثل همان هایی که می گویند: «موقع تحویل سال، در هر حالتی باشی، تا پایانَش، مشغول همان کاری». آرزو داشتم، در همان لحظه ی آغازین، نگاهم، در نگاهش گِره بخورد، از آن گِره های کوری که دیگر، هرگز باز نمی شد.
همه ی مسیر را یک نَفس می دویدم. در تمام راه، صدایِ آن مرد، در گوشم می پیچید که گفته بود: «عجله کن؛ او منتظرت است»، و همین به پاهایم، جانِ حرکت می داد.
هرچند ثانیه یک بار، به عقربه های ساعت، نگاه می کردم. انگار آن ها هم عجله داشتند برای دیدارش و تُندتر از همیشه می چرخیدند، گویی داشتند برای وصال او، پایکوبی می کردند.
لب هایم از شدّت تشنگی، خُشکیده بود و به سختی آب دهانم را قورت می دادم.
تنها صدایی که در آن برهوت می آمد، صدای نَفس زدن ها و قدم های من، در رَمل های داغِ آنجا بود.
در تمامِ مسیر، چِشم از نقطه ای که آن مرد نشان داد، برنمی داشتم که مبادا راه را گُم کنم و به بیراهه بروم.
دیگر داشتم، صدای خِس خِس سینه ام را به وضوح می شنیدم. پاهایم بی رَمق شده بود و چند باری نقش بر زمین شدم. اما دوباره دست به زانو می گرفتم و ادامه می دادم.
به نظر می رسید دیگر، راه زیادی نمانده باشد. اما پاهایم، مرا یاری نمی کرد. گام هایم، تبدیل به تِلو تِلو خوردن شد و رفته رفته، کار به جایی رسید که نتوانستم قدم از قدم بردارم.
ایستادم. خم شدم و با دست، زانو هایم را محکم گرفتم تا مبادا شُل بشوند.
چشمانم تار شده بود و سیاهی می رفت. قفسه ی سینه ام از شدّت نفس زدن، بالا و پایین می آمد و قلبم در حدّ انفجار می کوبید. به سختی، دستم را بالا آوردم، تا نزدیک چشمانم و ساعت را نگاه کردم. ده ثانیه ای بیشتر، باقی نمانده بود به تحویل سال.
چشمانم را بستم. در دل، با او حرف میزدم و می گفتم :« آرزو داشتم، اولین لحظه ی سال را به عِطر وجود تو متبرک کنم، اما نشد.»
همراه با تیک_تاک ثانیه شمارِ ساعت، شروع به شمردن کردم: «ده، نه، هشت، هفت…»
ناگهان احساس کردم، صدای قدم های کسی می آید. چشمانم را به سرعت باز کردم. از دور شناختمَش. باورم نمی شد! چندین بار، پلک بر هم زدم و چشمانم را مالیدم. اما واقعاً خودش بود که داشت به سَمتم می دوید و هر لحظه نزدیک تر میشد.
عقربه ی ثانیه شمار، همچنان داشت، شُمارِش معکوسش را ادامه می داد: «پنج، چهار، سه، دو، یک…»
و شلیک گلوله ی آغاز سال نو
و منی که، دیگر به آرزویم رسیدم…
بلیت سفر را خودش خریده بود. می خواست سال تحویل غافلگیرم کند.
می گفت:«یادت هست آن روزی را که نِق زدی و شکایت کردی از اینکه چرا من سورپرایزت نمی کنم؟ حالا بفرما؛ این به جبرانِ آن»
و من قند در دلم آب شد.
خوب یادم هست، تمام آن سال، سعی می کرد، خوشحالم کند و هر چند وقت یک بار، شگفتانه های جدیدی برایم داشت.
همه ی دین و دنیای من شده بود. نفسم بَند بود به نَفسش و چشمانش، مثل دریای مواجی بود که با هر خروش، حرف های زیادی را به ساحل قلبم روانه می کرد.
می دانست دوستش دارم، اما همیشه خجالت می کشیدم، حرف های عاشقانه ای که در قلبم، مسطور مانده بود، بر زبان بیاورم.
یک روز، نمیدانم چه شد؟ قلبم فوران کرد. مثل آتشفشانی که گدازه هایش را بیرون بریزد و من تمام عاشقانه های مکتومِ قلبم را فاش کردم.
نشسته بود رو به رویم و داشت صحبت می کرد و من، سیری ناپذیر نگاهش می کردم. ناگهان، مثل آنهایی که عقل از سرِشان پریده باشد، بدون مقدمه کلامَش را قطع کردم و گفتم: «چقدر با حضورت، به زندگیِ من حرارت دادی، چقدر به دنیایَم، معنا بخشیدی. اصلاً می دانستی که تو، هم نقطه ی ضعف ِمنی و هم نقطه ی قوّتم؟! »
نگاه بُهت زده و برقی که از چشمانش بیرون می جهید، وصف ناشدنی بود. طوری که عشق را می پاشید بر روی گدازه های قلبم و آن را شعله ورتر می ساخت.
از نگاهش می فهمیدم، دوست دارد عاشقانه هایم را بیشتر برایش زمزمه کنم.
دیگر بغض، راهِ گلویم را گرفته بود.
با صدای لرزان ادامه دادم:« لطفاً هیچ وقت تَرکم نکن. من بدون تو میمیرم، بدونِ تو نابود میشوم»
اشک از چشمانم جاری شد و دیگر مجال سخن نداد. هرچند، سَبک شده بودم و می توانستم نفس راحتی بکشم.
زیر چشمی، نگاهش می کردم. ابروانش را بالا انداخته بود و همچنان با لبخند رضایت مندانه اش، داشت تماشایم می کرد.
خودم را از تا نینداختم. نفس عمیقی کشیدم. چشمکی زدم و با لبخند شیطنت آمیزی گفتم: « “جنونِ آنی” را که شنیده بودی؟ حالا کاملاً به چشم خود دیدی»
و او قهقهه ی بلندی سر داد.