داستان عشق پارت چهارم
دلم هوای آن روزها را کرده است. چقدر با هم به زیارت می رفتیم و مزّه ی سفرهای معنوی، در کنار او، شیرین تر و دلچسب تر می شد.
از آن روزی که، مکنونات قلبم را برایش فاش کرده بودم، صمیمی تر شده بود و من از خوشحالی در پوست خود، نمی گُنجیدم.
تا اینکه، روزی گفت: « هر چه زودتر بیا؛ کار مهمی با تو دارم.»
سراسیمه و شتابان حرکت کردم. هزاران خیال، از مغزم رد می شد. تا به حال، آنقدر ضرب العجلی نخواسته بود به دیدارش بروم. می دانستم، حتماً حرف مهمی دارد.
رسیدم و سلامِ سریع و کوتاهی کردم.
او چند لحظهای در سکوت عمیقی فرو رفته بود. انگار داشت حرف هایی که می خواست بزند را در ذهنش مرّتب می کرد.
به چشمانش زُل زده بودم، تا شاید از آنها چیزی دستگیرم شود. اوّلش فکر می کردم، شاید دوباره می خواهد از آن سورپرایزهای عجیب و غریبش بکند. امّا نگاهش خیلی جدّی تر از آن، به نظر می رسید.
بالاخره لب به سخن گشود و گفت:« من بلد نیستم مقدمه چینی کنم، اهل حرف حاشیه ای هم نیستم. بنابراین می روم سرِ اصل مطلب: ببین؛ در این که ما هردو همدیگر را دوست داریم، شکّی نیست اماّ…اماّ…»
سکوت کرد. هنوز داشتم، پرسشگرانه، نگاهش می کردم. احساس می کردم حتی پلک زدن هم یادم رفته است.
آرام گفتم:« اما چی؟ »
اینبار مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با لحن مصمم و جدی تری گفت:« من برای ادامه ی این رابطه، شروطی دارم.»
نفس راحتی کشیدم، چنگی زدم در موهایم زدم و با تبسم گفتم:« تو با این کارهایت، آخَرش من را سکته می دهی»
هنوز، نگاهش جدّی بود. فهمیدم قصد شوخی ندارد. خودم را جمع و جور کردم. صدایم را صاف کردم و ادامه دادم:« هرچه باشد، قبول»
ابروانش را بالا انداخت و شمرده و با طمأنینه، پرسید:« نمی خواهی اول بدانی، شروطم چیست و بعد قبول کنی؟! شاید سخت باشد و تحملش را نداشته باشی!»
خندیدم و بی درنگ پاسخ دادم:« با منِ دیوانه، سخن از عقل مگو. آخَر مجنون را چه به این حساب و کتاب ها!»
قیافه ی جدّی اش، ملایم تر شده بود و لبخند کمرنگی گوشه ی لبش نقش بسته بود.
میدانست همیشه دفتر سررسید سالیانه ام، همراهم است. با چِشم اشاره ای کرد و گفت: « پس، بنویس. اصلاً از این لحظه به بعد، همیشه قلم و کاغذت، باید همراهت باشد تا هر چه می گویم را به صورت مکتوب و مستند بنویسی»
او شروطش را می گفت و من بدونِ هیچ اعتراضی، می نوشتم. آنقدر مست بودم که اصلاً به این مسئله فکر نمی کردم که آیا از پَسِ آنها برخواهم آمد یا نه؟
چند ماهی گذشت. هر چند او تلاش می کرد در شروطی که برایم ردیف کرده بود، همیاری ام کند، اما من، گاهی، مردِ عمل نبودم. شروطم را زیر پا می گذاشتم و او از این مسئله به شدت رنجیده خاطر می شد.
نمیدانم؛ شاید او با این شروطش، می خواست به من بفهماند، دَم از عشق زدن، لقلقه ی زبان نیست.عشق، جگر می خواهد. عشق، بهاء دارد و عاشق باید خود را برای رضایت معشوقش، به آب و آتش بزند.
و من در آن مرحله، رسماً کم آورده بودم.
زیرا او خودِ خودم را به من نشان داد. همانی که حتی خودم هم، نمی شِناختمش.
رفته بودم سرِ صندوقچه ام. همانی که چیزهای مهم و باارزش را داخلش می گذارم و خیلی اتفاقی، نامه ای را که مدت ها قبل برایم نوشته بود، را دیدم.
یادم آمد هنگام گرفتن آن، چه قدر حال خوبی داشتم. بارها بوسیده بودمش و چندین بار با دقّت، آن را خوانده بودم.
هنوز داشتم به نامه نگاه می کردم و تمام خاطرات آن روزها را یکی_یکی از ذهنم عبور می دادم. قلبم دوباره به تپش افتاده بود، مثل دفعه ی اولی که دیده بودمش. انگار یادش، هیچ گاه قرار نبود، برایم عادّی بشود و همیشه در دلم طوفان به پا می کرد.
آرام و با احتیاط، نامه را گشودم و دستخط افتضاحش را نگاه کردم. لبخندی گوشه ی لبم نقش بست. در دل، به او گفتم:« بر خلافِ این خطّ کج و کوله ات، خیلی عمیق و حکیمانه نوشتی. دَمَت گرم؛ »
هر چند همان خطّ ناخوانایش هم، برای من خیلی عزیز بود. همان روز اول، بدون معطّلی، متنش را تایپ کردم و خودش را گذاشتم در صندوقچه ی کوچکم تا مبادا، آسیبی ببیند.
آن روز هم، انگار، بارِ اولی بود که می خواستم بخوانمَش. دستانم از شدت شوق می لرزیدند. نامه را تا نزدیک صورتم بالا آوردم. بوییدمش و شروع کردم به مرور دوباره ی آن.
تک تکِ واژه هایش برایم مقدس بود، اصلاً گویی آن را، برای اوضاع و احوال امروزم نوشته بود.
اما خواندَنَم اینبار، با گذشته کمی فرق داشت. غم سنگین و مبهمی بر روی قلبم احساس می کردم که هر لحظه، بیشتر می شد. غمی که زاییده ی غفلت و کم توجهی من، به خواسته ها و تقاضاهای او بود.
دلم برایش می سوخت و بیشتر برای خودم. او خیلی جدّی، ادامه ی رابطه مان را مشروط به این شروط کرده بود و من خوب می دانستم با إهمال کاری هایم، ممکن است همه چیز را خراب کنم.
دیگر رسیده بودم به پایانِ نامه و سطر آخر را تمام کردم. از شدت افسوس و عصبانیت، چند لحظهای چشمانم را بستم و چندین بار، با مُشت به پیشانی ام کوبیدم.
دوباره نگاهی به نامه انداختم و نفس عمیقی کشیدم. دلم برایش تنگ شده بود. اما روی دیدنَش را هم نداشتم. آخَر کدام یک، از خواسته هایش را برآورده کرده بودم؟ به چه چیزِ من، باید دلش را خوش می کرد؟ خیلی می ترسیدم از روزی که از شُل و وِل بازی های من، دیگر کاسه ی صبرش لبریز شود و بگوید: «بی سبب تا لب دریا، نکشان قایق را
قایقت را بشِکن، روح تو دریایی نیست»
دلهره ی شدیدی، همه ی وجودم را إحاطه کرده بود. نامه را چند لحظه ای به سمت چپ قفسه ی سینه ام، روی قلبم فشار دادم و سپس گذاشتمش روی میز. سَرم را بین دو دستانم گرفتم و به دستخطِ افتضاحش خیره شدم.
آخرَش، همانی که می ترسیدم، اتفاق افتاد. او از من دلسرد و ناامید شده بود.
خیلی دوستش داشتم. دنیا را فقط با او می خواستم. اما این تنبلی ها و سستی های لعنتی ام، انگار تمامی نداشت.
اوایل، اعتراضش را تنها با سکوت نشان می داد. اما رفته رفته، دیگر جانش به لب رسید و زبان به اعتراض گشود.
هیچ وقت، آن نگاهش را فراموش نمی کنم. چشمان زیبایش را، که غباری از غم گرفته بود، به چشمانم دوخت و گفت: «چرا اینقدر دیر به دیر، به دیدنم می آیی؟ اصلاً احساس می کنم همه چیزِ شده این دنیا، برایت مهم نیستم …»
مکثی کرد. سَرش را پایین انداخت و ابروانش را در هم کشید. دوباره ادامه داد: « تو زیرِ همه ی قول هایت زدی. هر چیزی را که از تو خواستم، یا پُشت گوش انداختی یا برعکسِ آن را انجام دادی. من دیگر نمی توانم به این وضع ادامه بدهم»
فقط نگاهش می کردم. راست می گفت. حرفی برای گفتن نداشتم.
بلند شد و روبه رویم ایستاد. چند قدمی، گام برداشت و دوباره برگشت. می خواست حرف آخرش را بزند. با صدایی که با بغض آمیخته شده بود، گفت: « تا عوض نشدی، هرگز به سراغِ من نیا»
او دورتر و دورتر می شد و من فقط، قادر بودم دور شدنش را تماشا کنم.
اشک های حلقه زده ام بود که، یکی پس از دیگری، روی گونه هایم، می غلتید. حرارت عجیبی داشت! گویی، سُرب داغی بود که روی صورتم می ریخت و داشت آن را جزغاله می کرد.
و من آنجا بود که فهمیدم مکافات عمل، چه بی درنگ شروع می شود!
حرف آخری که آن روز زده بود، مُدام در گوشم می پیچید: «تا عوض نشدی، هرگز به سراغم نیا»
چند وقتی گذشته بود و دلتنگی داشت دیوانه ام می کرد. اشتهایم بند آمده بود و از شدت لاغری، پوست و استخوان شده بودم.
روز به روز، حالم بدتر می شد. آنقدر که دیگر نتوانستم از جایَم بلند شوم. ضعف و بی حالی، همه ی وجودم را احاطه کرده بود.
همه ی اطرافیانم، گمان می کردند بیماری ام جسمی است. اما خودم خوب می دانستم، هر چه هست، از این دردِ جانکاهی بود که مثل یک افعی پیچیده بود بر روحم و داشت آن را خفه می کرد.
چند وقتی بود که عزمم را جَزم کردم بودم، برای إجابت خواسته هایش. می خواستم همانی بشوم که او می خواهد. اما این ضعف لعنتی، کار را خراب کرد و من را در بستر بیماری انداخت.
از دو طرفِ چشمان بسته ام، چشمه ی اشک سرازیر شده بود. ناگهان احساس کردم، دستان گرمی روی گونه هایم می لغزند و اشک هایم را پاک می کنند.
چشمانم را به سختی باز کردم. هرچند نمی توانستم واضح ببینم اما مگر می شد او را نشناسم؟ عطر وجودش همه جا را پُر کرده بود و لبخند بغض آلودی گوشه ی لبش بود.
نگاه غمگینش را به چشمانم دوخت و گفت: « چه بلایی بر سَر خودت آورده ای، دیوانه؟»
چقدر دلتنگ صدایش بودم. گریه هایم دیگر، جای خود را به هق هق داده بود. مثل کودکی که با دیدن مادرش، بغض بترکد، با صدای بُریده بُریده گفتم: « باور کن داشتم تلاش می کردم همانی بشوم که می خواهی. اما…اما… زمین گیرم »
لبخندش کمی کشیده تر شده بود. از نگاهش احساس می کردم، از همه ی سعی و تلاش هایم، با خبر است.
همین که می خندید و نگاهش پر مِهرش را می پاشید روی صورتم، گویی جانی دوباره داشت، در تک تک رگ هایم جریان پیدا می کرد.
دیگر خبری از آن همه بیماری و رنج نبود و من آن روز معجزه ی عشق را با تمام وجودم باور کردم.
با دیدن دوباره اش، جانی تازه گرفته بودم.
او چندین روز پیشم ماند و مهربانیها و دلداری هایش، إکسیر شفاء بخش من شده بود.
هرچند به رویَم نمی آورد، اما خوب می دانستم، هنوز از من دلخور است.
اصلاً اخلاقش اینگونه بود که از در جا زدن، خوشش نمی آمد و من نیز که پیوسته، در إجابت خواسته هایش، مردود می شدم.
گاهی با خود فکر می کردم، اصلاً لایق عشقش نیستم. او خیلی خوب بود. انگار خداوند همهی زیباییهای ظاهر و باطن را در وجودش جمع کرده بود.
یکبار به شوخی به او گفتم:«تو خیلی از من بهتری. واقعاً دلت را به چه چیز من خوش کرده ای؟»
تبسمی کرد و گفت:« حتماً حکمتی داشته که خدا، یک موجود خُل و چِل را بر سر راه من قرار داده.»
اخم هایم را برای تظاهر به ناراحتی در هم گره زدم و به سختی جلوی خنده ام را گرفتم.
با همان لبخند گیرایش، ادامه داد: « ناراحت نشو، خودم هم دستِ کمی از تو ندارم. به قول شاعر: دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید.»
خنده ی تلخی گوشه لبم نقش بست. دستم را زیر چانه ام گذاشتم و چند لحظه ای در چشمان نافذش خیره شدم.
با خود گفتم:« کاش می توانستم، همانی بشوم که تو می خواهی».
نگذاشت آنچه در ذهنم خطور کرده بود به اتمام برسد، که به سرعت گفت:« من میدانم که خیلی باید زحمت بکشی، اما مطمئنم تو جَنَمش را داری. لطفاً فقط تلاشت را بکن. همین.»
متعجب و حیرت زده نگاهش کردم و پرسیدم:« تو ذهن من را خواندی؟!»
چشمکی زد. شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد:« ما این هستیم، دیگر.»