داستان عشق پارت پنجم

روزهای اعتکاف آمد
اعتکاف آن سال، من هم خواستم مثل او به خلوتگاه بروم. می خواستم من هم، کمی گُم بشوم‌، تا شاید بفهمم، بودنِ با خالق، به دور از هیاهوی دنیا، چه طعمی دارد؟

روز دوم اعتکاف و دلی که برایش تنگ شده بود
میخواستم در خلوت اعتکاف نامه ای بنویسم و بگویم که بالاخره فهمیدم. می خواهم به او بگویم که به خدایش حسودی می کنم که همه چیز و همه کس را بخاطر بودنِ با او رها می کند . نامه می نویسم، چون نمی توانم این چیزها را رو در رو به او بگویم. اصلاً وقتی می نویسم، بهتر می توانم مکنونات قلبم را بیرون بریزم.
نامه ای بنویسم که از فراقش بگویم از عاشقانه هایمان از اینکه من هم باید با تو باشم …

طاها که سکوت کرده بود تا این لحظه و داشت فکر می کرد‌. سری به راست و چپ تکان داد و خودکار از دستم کشید که دیگر چه مرگت شده چرا گریه میکنی !! چه مینویسی ؟؟ برای که مینویسی ؟؟!

خسته بودم. از اراده ی نداشته و تلاش‌های نکرده ام.
گاهی اوقات با خودم لَج می کردم. مثلاً می خواستم وانمود کنم که بدون او نیز، زندگی هرچند سخت، اما می گذرد‌‌.
با این و آن قرار می گذاشتم. مهمانی می رفتم و بالاخر به هر صورتی که بود، خودم را سرگرم می کردم، بلکه کمی به او فکر نکنم و به یادش نباشم.
اما حقیقت، چیز دیگری بود‌‌.
هیچ کس برای من، او نمی شد.
شاید ساعت‌ها با اطرافیانم می گفتم و می خندیدم، اما جای خالیَش، همیشه خالی می ماند و تنها خودش بود که می توانست آن را پُر کند.
هنگام معاشرت با دیگران، به دنبال ردّ و نشانه ای از او بودم. اما هیچ کس، شبیه اش نبود، شبیه هیچ چیزش.
اصلاً خدا از او، فقط همین، یک دانه را آفریده بود.
و منِ بی انصاف، خوب که دور هایم را می زدم و رفته رفته، شارژ دلتنگی ام تَه می کشید، دست از پا درازتر، برمی گشتم کنارش و در ساحل مهربانی هایش، اقیانوسی آرام می شدم‌.
یادم هست، یکی از روزهایی که به دیدارش رفته بودم اوضاع روحی ام اصلاً تعریفی نداشت. شرمنده بودم و حالم از خودم به هم می خورد، از اینکه می خواستم با ارتباط با دیگران، ثابت کنم که بدون او هم می توانم، زندگی کنم.
اما مگر بی او، به سَر می شد؟
آن روز، دستانش را در دستانم گرفتم و گفتم: «تو عشق اول و آخر منی. من، یک تارِ موی تو را با دنیا و همه ی مُخَلّفاتش عوض نمی‌کنم.»
چشمانش را به چشمانم دوخت. لبخندی زد و گفت:« مگر تا بحال غیر از این بوده؟»
با این سُخنش، یکدفعه، گُر گرفتم و شعله های عذاب وجدان بود که تمام وجودم را احاطه کرد.
می خواستم بگویم:« ببخشید، غلط کردم.» اما، آن نگاه معصومش، توان اعتراف کردن را از من می گرفت‌.

چشم هایم کار جدیدی یاد گرفته بود‌‌.
یاد گرفته بود که با دیدنش، بِبارد.
شاید دلیلش آن بود که روز به روز، بیشتر وابسته اش می شدم و از همان اول دیدار، به لحظه ی سخت خداحافظی فکر می کردم و یا شاید هم، به خوبی ها و پاکی هایی که او داشت و من فرسنگ ها با آن فاصله داشتم، می اندیشیدم.
نمیدانم؛ اما علتش هرچه بود ولی آن حال خراب را دوست داشتم. من واقعاً ویران شده ی او بودم و به ملاقاتش می رفتم، تا آباد کند مرا.
آن روز پاییزی، قرار بود، همدیگر را ببینیم، باران نم نم می بارید.
خدا را شکر کردم، با خود گفتم:« ممنونم خدا جان! که امروز را بارانی کردی، که اگر این اشک ها سرازیر شدند، خیال کند قطرات باران است.»
ساعتی، زیر باران قدم زدیم. او هر بار، با حرف هایش، باب جدیدی، روی قلبم می گشود و انگار یک کاسه ی نور در آن می پاشید.
و من آن روز، بالاخره راز اشک هایم را کشف کردم. فهمیدم چرا آسمان چشمانم این روزها، با دیدنش ابری می شود و می بارَد‌‌؟
انگار خوب بودنش، مُسری بود و من در کنارش، می خواستم پاک و زلال شوم. مثل یک طفل تازه متولد شده.
او با حرف هایش، آنقدر صیقلم می داد که دیگر احساس می کردم، تابِ بودنِ سیاهی ها را در وجودم ندارم و می خواستم همه ی آن ها را به یکباره بیرون بریزم. در این لحظات، آنقدر فشار شدیدی بر روحم وارد می شد که انگار چیزی از درونم شروع می کرد به ضجّه زدن. و نِمود بیرونی اش، می شد این اشک هایی که به ناگاه، فوران می کرد.
آن روز هم، طبق معمول این روزها، پس از حرف هایش، یکدفعه به خود آمد و دیدم به پهنای صورت، دارم می گریَم‌.
او نگاهی به من انداخت، لبخندی زد و گفت:« دوباره که پیاز آوردی با خودت.»
خودم را از تا نینداختم و گفتم:« پیاز کجا بود؟ مگر بارانِ خدا را نمی بینی؟»
ابروهایش را بالا آورد و همانطور که گوشم را می پیچاند، پاسخ داد:« عه! که باران است؟! یعنی من فرق باران خدا و باران چشمان تو را نمی فهمم؟!»
آری؛ او می فهمید فرقش را.
چون خودش خیلی خوب می دانست، که داشت چه بر سرِ روح و روانم می آورد.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *