داستان عشق پارت ششم
بجای رفتن به باشگاه، شب ها پیش او می رفتم.
اصلاً همه ی رفتن ها و نرفتن هایم را به افق او تنظیم کرده بودم.
شاید این مسئله برای اطرافیانم، مضحک و غیر عاقلانه به نظر می رسید، اما مهم این بود که خودم می دانستم، روحم بیشتر از جسمم نیاز به ورزیدگی دارد.
یکی از همان شب ها، که به دیدنش رفته بودم، گفت:« خیلی وقت است، همه چیز، تکراری شده، نه تنوعی، نه هیجانی…»
همان طور که به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم، گفتم:« تو را نمی دانم، اما اینجانب، وقتی در کنار تو هستم، جذاب ترین تکرارِ زندگی ام را تجربه می کنم.»
پشت چشمی نازک کرد و گفت:« اوه بله بله! قطعاً همینطور است. اما منظورم اینست که یک جای جدید یا یک برنامه ی خوب و مفیدی بیا باهم بچینیم.»
سپس مکثی کرد و با تُن صدای آرام تری، ادامه داد: « البته من جایش را سراغ دارم، که اگر موافق باشی، برویم تا سورپرایزت کنم.»
یادم به سورپرایزهای قبلی اش افتاد که من را تا مرز سکته، پیش بُرده بود. به سرعت گفتم: « نه، نه، سپاس از لطف شما…از همان قبلی هایتان، به اندازه ی کافی مستفیض شده ایم.»
از شدت خنده، اشک از چشمانش به راه افتاده بود. بُریده بُریده گفت:« نترس، این یکی مثل آنها خشونت ندارد، قول می دهم خوشت بیاید.»
خودم را به خدا سپردم و با او رفتم.
او، مرا بُرد به جلسه ای که مدت ها در پیِ آن بودم. از آن جلسات نابی که روحم را جلاء می داد.
از آن شب به بعد، چهارشنبه های هر هفته، پاتوق من و او، آن جلسه شده بود و چقدر صفا می کردیم آنجا.
خدا را شاکر بودم از اینکه، او را بر سر راه من قرار داده بود.
او یاری بود که با تمام وجود، یاری ام می کرد
و همدمی بود که از عمق جانش، برایم دل می سوزاند.
و آن روزها حضور او در زندگی ام، بارزترین دلیلِ سجده های شُکرِ من شده بود.
می گفت: از رابطه ی این مُدلی، دیگر خسته شده و دوست دارد برای همیشه با هم باشیم.
من هم، دستِ کمی از او نداشتم. مثل معتادی که دوزِ مصرفی اش، روز به روز بالاتر می رود، دیگر اینکه بخواهم هرچند وقت یکبار ببینمش، کفافم را نمیداد.
دلم می خواست برای همیشه، او را داشته باشم. با صبح بخیر گفتن هایش از خواب بیدار شوم و با شب بخیرهای او، شبم بخیر شود.
اما او کجا و من کجا؟!
او کلاسش خیلی بالاتر از این حرفها بود.
زندگی در کنارش، خرج و مخارج سنگینی داشت که میدانستم، منِ یک لا قبا نمی توانم از پسِ آن بربیایم.
به همین دلیل، همیشه از بیانش، منصرف می شدم و حرفم را هنوز به گلو نرسیده، قورت می دادم.
حتی مواقعی نیز که خودش، سرِ صحبت را باز می کرد، طفره می رفتم و به سرعت بحث را عوض می کردم.
هر چند اکنون که به آن روزها فکر می کنم، افسوس و پشیمانی مثل خوره به جانم می افتد.
کاش به جای آنکه هزار و یک دلیل ناموجّه بیاورم، خودم را به سطح خواسته ها و توقعات او می رساندم.
کاش سعی می کردم با هر جان کندنی هم که شده، بساط سور و سات مجلّلی که آرزویش را داشت، مهیا کنم.
اما… امان از آن هراسی که به جانم افتاده بود. همانی که مرا به ته ناامیدی از خویشتن می کِشاند.
صبح آن روز کلاس مهمی داشتم. با عجله در حال جمع و جور کردن کیف و کتاب هایم بودم که گفت:« همین حالا می خواهد مرا ببیند.»
خودش می دانست آنقدر برایم عزیز هست که وقتی احضارم می کند، آب هم دستم باشد، زمین می گذارم و میدَوَم.
آن روز هم مثل همیشه، با همان لبخند دلبریایش داشت نگاهم می کرد. قدم هایم را کمی تندتر کردم تا زودتر برسم.
نزدیک که شدم، رو به رویش ایستادم، سلام نظامی دادم و گفتم:« امر بفرمایید قربان. باز چه نقشه ای برای این عاشق فلک زده کشیده اید؟ »
خنده اش گرفته بود، اما انگار دلش نمی خواست بخندد. معلوم بود که تصمیم دارد یک حرف جدی بزند.
چهار زانو نشستم رو به رویش و دستم را گذاشتم زیر چانه ام.
نفس عمیقی کشید و سر صحبت را باز کرد. اولش، همان گلایه های همیشگی را داشت. از اینکه هنوز دلخواهش نبودم.
در تمام مدتی که داشت صحبت می کرد، سَرم را به زیر انداخته بودم و هیچ نمی گفتم.
بعد از اتمام صحبتش، کمی سکوت کرد و سپس پرسید: «خسته شده ای از نق نق کردن هایم؟ میدانم حرف هایم، خیلی برایت تکراری شده. »
عجب روح بزرگی داشت! به جای من، او شرمنده بود. با بغض نگاهش کردم و گفتم:« لطفاً بیش از این خجالتم نده، همه ی زندگی ام. کسی که باید شرمنده باشد منم. من نتوانستم آدمی بشوم که تو آرزویش را داری. اما…اما… با همه ی بدی هایم، به خدا قسم دوستت دارم.»
اشک هایی از جنس لبخند در چشمانش حلقه زده بود. ناخودآگاه من هم لبخندی گوشه ی لبم نشست.
چند لحظه ای بین مان، سکوت برقرار شد. داشت به چیزی فکر می کرد. چهره اش مثل وقت هایی بود که تقاضایی دارد. اندکی خیره نگاهم کرد و سپس منِ مِن کنان گفت:« دلم یک حرم دو نفره می خواهد. پایه هستی، کوله پشتی ات را ببندی و با هم برویم؟»
گفتم:« خیلی دلم میخواهد. اصلاً چه چیز بهتر از آنکه در کنار یار، در هوای حرم قدم بزنم؟ اما خودت میدانی حال و اوضاعم را که چقدر گرفتارم.»
اما او دوباره اصرار کرد. خواهش کرد. دیگر طاقت ناراحتی اش را نداشتم. به اندازه ی کافی از من و ندانم به کاری هایم رنجیده خاطر بود. به همین دلیل ، دل را زدم به دریا، لبخند عاشقانه ام را فرستادم به میهمانی چشمان زیبایش و گفتم:« باشد می رویم. اما یک شرط دارد. باید قول بدهی در تمام مسیر از همان حرفهای قشنگی که بلدی، برایم بزنی.»
برق شوقی در چشمانش جرقه زد. دستش را به نشانه ی قبول، بالا آورد و خندید.
با لبخندش، یک آن، احساس کردم، چیز متعفنی از قلبم کَنده شد و هاله ی سفیدی از نور جایش را گرفت.
انگار طنین دلنشینی از نهان وجودم می گفت:« باید بخاطر معشوق از تمام دنیا بگذری و خروارها خاک، بر سرِ این عالَم بریزی. و به یقین، راز سعادت تو، در این است.»
نمیدانم ، خواب بود یا بیداری ؟و یا چیزی بین آن.
خلوتی کرده بودیم من و عشق.
می گفت:«با این تنبلی هایت آبروی مرا هم بُرده ای…»
با پررویی گفتم:« نه اینکه، خیلی در این مسیر، کمکم کردی؟ حالا طلبکار هم هستی؟
گفت:« باشد قبول. بر فرض که تو راست می گویی. از حالا به بعد، خودت عرضه اش را داری که دستت را بگیرم؟»
بیدرنگ و به نشانه ی آمادگی، دستم را گذاشتم در دستش. چشمانش برق مُبهمی زد و آنقدر محکم دستم را فشرد که فریادم به هوا رفت و خیال کردم استخوان انگشتانم شکست.
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:« چکار می کنی؟ عشق هم مگر اینهمه خشن می شود؟ اصلاً برای همین اخلاق گَند توست که من هنوز آدم نشده ام و نتوانستم مطابق میل او شوم.»
با همان برق مبهم نگاهش، گفت:«یک بار برای همیشه می گویم. خوب به خاطرت بسپار. اسم من عشق است. می فهمی؟ فکر کردی همین طور الکی می گذارم، نام من را روی خودت بگذاری و به خودت بگویی عاشق؟! خوب فکرهایت را بکن. من بهای سنگینی دارم که باید آن بپردازی. من آسان نیستم. عشق اگر عشق است، آسان ندارد…»
همان عکسی که اولین روز دیدار، از او گرفتم، هنوز در بک گراند تلفن همراهم جا خوش کرده بود و تقدیر آن بود که یکی از دوستان، به صورت اتفاقی عکسش را ببیند و بشناسدش.
خوب یادم هست که با دیدن عکس، در حالی که تعجب کرده بود، پرسید:« این عکس، داخل گوشی تو چه می کند؟!! نکند می شناسی اش؟»
آهی کشیدم و گفتم:« فراتر از شناختن… من لحظه به لحظه، او را زندگی می کنم.»
از قیافه اش، مشخص بود، چیزی از صحبت هایم سر در نیاورده است. من نیز توضیح بیشتری ندادم و پرسیدم:« مگر تو هم او را می شناسی؟»
گفت:« معلوم است که می شناسم. ایشان یکی از بستگان دور ما هستند.»
وقتی داشت این جملات را بیان می کرد، طوری آنها را اداء می نمود که نشان دهد، به این نسبت فامیلی، افتخار می کند.
و البته حق هم داشت که به خود ببالد. آخر، دلبر و دلدار من، هیچ عیب و نقص و ایرادی نداشت و به یقین، هر شخص دیگری نیز جای دوستم بود، به این خویشاوندی، مباهات می کرد.
ماجرای عاشق شدنم را برایش تعریف کردم. از خوبی هایش گفتم و اینکه تصمیم داریم، برای همیشه با هم باشیم.
دوستم خنده ای کرد و گفت:« انگار تو بیشتر از من با او خاطره داری. مبارک است برادر، مبارک است.»
ناگهان فکری به ذهنم رسید و با عجله گفتم:« می شود لطفاً آدرس منزلش را بدهی؟»
پرسشگرانه نگاهم کرد. اما من، دیگر مجال سؤال کردن، به او را ندادم. چشمکی زدم و به نشانه ی خواهش و التماس، دستی به محاسنم کشیدم و گفتم:« میدانم رویم را زمین نمی اندازی.»
از آن روز، دیگر حال عجیبی داشتم. دانستن نشانی خانه اش، نوید وصال را برایم در پی داشت.
صدای سخن عشق را به وضوح می شنیدم که با شوق می گفت:« عجله کن! دنبال من بیا! چیز دیگری نمانده.»
و من داشتم، فصل جدیدی از قصه ی عشق را تجربه می کردم.