داستان عشق پارت دوم
عشق مان یک ساله شد و چه زود گذشت این یک سال.
آن روزها، برای ادامه ی درس، مجبور به سفر شدم.
نمی دانستم دوام می آورم یا نه اما ناگزیر باید می رفتم.
رفته بودم به دیدنش
تا لحظه ای که می خواستم بروم، حتی یک کلمه هم حرف نزدم. می ترسیدم این بغض فرو خورده بترکد و اشک چشمانم فوران کند.
می خواستم این لحظه ی آخر ، فقط بخندد و من خنده اش را تا دیدار بعدی در ذهنم قاب کنم.
نفس عمیقی کشیدم و بغضم را فرو دادم.، گفتم: مواظب خودت باش
اندکی مکث کردم و ادامه دادم: و مواظب عشق مان.
با این سخنم، انگار، سد اشک چشمانش در هم شکست
نمی توانستم گریه هایش را ببینم
کمی ایستادم و دلداری اش دادم، منی که خودم نیازمند دلداری بودم.
به او گفتم: نگران نباش، هر روز با هم حرف میزنیم، اصلا قول می دهم همه ی خاطراتم را برایت بنویسم.
آنقدر شوخی کردم و سر به سرش گذاشتم،که بالاخره آرام شد و خندید.
احساس می کردم، هرچه بیشتر بمانم، جدایی مان سخت تر می شود.
ساکم را سریع برداشتم، لبخندی زدم و این بار بدون هیچ سخنی، تنها سرم را به نشانه ی خداحافظی، پایین آوردم.
ماشین که به راه افتاد، برایم دست تکان داد و با صدایی بلند گفت: منتظرت می مانم.
و من رفتم،
با یک قلب جامانده…
آن روزها، به شدت درگیر درس هایم بودم و دوری از او، کلافه ام کرده بود.
در این میان، تنها دلخوشیِ من این بود که بعد از خستگی روزانه، یک فنجان چای بریزم و با او صحبت کنم ، جرعه جرعه بنوشم.
چند ماهی گذشت و من رفته رفته، احساس می کردم، او شور و حرارت گذاشته را ندارد. رسمی تر، صحبت می کرد و انگار سردی را در نگاه احساس می کردم.
فکرِ اینکه، مرا دوست نداشته باشد، داشت دیوانه ام می کرد.
اعصابم بدجور به هم ریخته بود. دیگر عزمم را جزم کردم و در یکی از روزهایی که با هم صحبت داشتیم، بدون مقدمه به او گفتم: بنظرم چند وقتی هست که مثل گذشته ها، نیستی. جوری رفتار می کنی که احساس می کنم، اصلاً حالِ صحبت با من را نداری. اتفاقی افتاده؟
اما سکوت کرد.
پریشان و عصبی شده بودم. آخَر، تمام دلیلِ زندگی من او بود و خودش این را خوب می دانست.
آشفتگی به حنجره ام سرایت کرده بود، با صدایی که از شدت عصبانیت می لرزید گفتم: نکند دیگر خسته شدی از من . البته حق هم داری، تو که آنقدر دوست و آشنا و فامیل، دور و بَرَت هست که وقتَت، را با آنها بگذرانی و با خودت بگویی، مگر دیوانه ام که به تو دلم را خوش کنم.
دیگر نمی فهمیدم چه دارم می گویم.
لحن صدایم، با بغض آمیخته شده بود و او فقط سکوت کرده بود.
با حرص گفتم: تصمیم نداری، چیزی بگویی؟
سَرَم، به صورت وحشتناکی، درد گرفته بود، چشمانم را بستم.
نیمه های شب بود که به سراغم آمد
میگفت :«دوست و فامیل من، کسی هست که هر روز به دیدارم میاید »
و من انگار، جانی دوباره گرفتم و جریان گرمای عشق را، در تک تکِ سلول هایِ بدنم احساس کردم.
خیالم آسوده شد. صحبت هایش در ذهنم مرور میکردم و هر بار آرامشم بیشتر می شد، همیشه تردید داشتم که نکند، حسِّ او، نسبت به من، صرفاً یک دوستی معمولی باشد. اما با صحبت دیشب اش، دیگر یقین داشتم که او هم عاشق شده.مثلِ من.
صبح فردا برای تفریح با دوستانم به پارکی رفتیم اما چقدر دلم برایش تنگ شده بود.چشمانم را بستم و سعی کردم او را تصور کنم که در مقابلم نشسته است و با هم، گرمِ صحبتیم.
هوا سرد بود و سوزِ سرمای زمستان به استخوان میزد.
خ نون که بو برده بود چخبر است برای دست انداختنم گفت : آقای عاشق، جون فلانی برو ببینم، می تونی فلکه ی آب این فواره را ببندی که پاهات بهش خورد و داره اسراف میشه؟
سوز شدیدی می آمد، اما با خودم گفتم: قَسمم داد ، بالاخره عاشق باید از یک جایی شروع کند و دل به دریا بزند.
با قدم های تند، به سَمت فواره رفتم و از زیرش عبور کردم . در یک لحظه، انگار همه ی ذرات وجودم قندیل بست. انگشتان یخ زده ام را به سمت فلکه ی آب بردم و به سختی آن را بستم.
از سر تا پایم خیس شده بود. بیرون آمدم. دوستانی که آنجا بودند با نگاهی عاقل اندر سفیه به من خیره شده بودند.
با خود گفتم از این حرکت در وسط سرمای زمستان. دیگر همه فهمیده اند که دیوانه شده ام.
به سَمت خ نون رفتم. لبخندی گوشه ی لبش بود. دورِ من چرخی زد و با صدای رضایتمندانه ای،گفت: نه،… انگار واقعا ً عاشقی.
پاهایم از سرما می لرزید، اما حرارتی از قلبم بیرون می زد که من را تا رسیدن به خانه، یاری می کرد.