داستان عشق پارت آخر

الاخره زدم به سیم آخر و تصمیم گرفتم بروم به منزلشان، برای امر خیر.
سال ۹۵ بود و نزدیک روزهای تولدش. هدیه ای خریدم و با چند نفری راهی شدیم.
اضطراب شدیدی داشتم و دست و پاهایم به رعشه افتاده بود. هرچند سعی می کردم خود را آرام نشان دهم، تا دیگران بویی نبرند از انقلابی که در وجودم به پا خواسته بود.
دلهره ام نه، برای رویارویی با خانواده اش، بلکه بخاطر فرارسیدنِ فصل الخطاب عشق بود.من سرانجام، خود را آورده بودم وسط معرکه ای که دیگر، باید مردانه پای آن، می ایستادم و به مسؤلیت هایی که در قبال او داشتم متعهد می ماندم.
تنها چیزی که در طول مسیر،کمی از تَرسم می کاست، اشتیاق قدم گذاشتن در خانه ای بود که تک تک اجزائش، رنگ و بوی او را داشت و ردّی از خاطراتش بر آنها نقش بسته بود.
آنقدر غرق در افکارم بودم که نفهمیدم چگونه رسیدیم.
نگاهی به در و دیوار خانه انداختم. یک لحظه احساس کردم، صدای دلنشینی به من سلام می کند.
دستم را گذاشتم روی قلبم و سَرم را به نشانه ی احترام کمی به جلو خم کردم‌.
یکی از همراهان، مرا دید و با لبخندِ معناداری نگاهم کرد.
من هم تبسمی کردم و گفتم:« هان؟! به حال و روز من می خندی؟ اشکالی ندارد.من هم روزی مثل بقیه عاقل بودم. عشق، مرا به این مرز از جنون رساند. هر چند، این دیوانگی را به هزاران عقل، دیگر ندهم.»

انگشت سبابه ام را گذاشتم روی زنگ خانه.
چند لحظه ای طول کشید، تا پاسخ دهند.
در حالی که آب دهانم خشک شده بود و به سختی زبانم در آن می چرخید، گفتم: «سلام قربان. منزل…؟»
صدای گرمی از پشت آیفون گفت:« علیکم سلام؛ بله بفرمایید.
انگار داشتم از ته چاه حرف می زدم، نفسم را به یکباره بیرون دادم و ادامه دادم:« آمده ایم برای فرزندتان. می شود چند دقیقه‌ای مُصدّع اوقات شویم؟»
انگار که گُل از گُلش شکفته باشد، با لحنی که این بار، گرم تر از قبل شده بود، پاسخ داد:« بله…بله…خوش آمدید. بفرمایید داخل.»
وارد که شدیم، بوی عطری که همیشه می‌زد در مشامم پیچید، با اینکه می دانستم، در منزل نیست، اما بی اختیار سَرم را به اطراف می چرخانیدم و به دنبالش می گشتم.
پدر و مادر و برادرش به استقبال از ما آمدند. خونگرم و مهربان بودند، دُرست مثل خودش.
به چهره ی والدینش نگاه کردم، انگار شکسته تر از سن و سالشان بنظر می رسیدند.
بعداز احوالپرسی و معرفی خودمان، پدرش رشته ی کلام را به دست گرفت و با غمی که در چشمانش موج می زد، گفت:« غم اولاد، پیرمان کرد.»
نگاهی به برادرش کردم که روی ویلچر نشسته بود. پدر، رَدّ نگاهم را دنبال کرد و ادامه داد:« این از این فرزندم و آن هم از آن یکی.»
به اینجای صحبت اش که رسید، اشک در چشم هر سه شان، حلقه زد.
می دانستم منظورش از «آن یکی»، کیست؟و او چه اندوه بزرگی بر قلب شان، گذاشته بود.
بُغضی را که در گلویم نشسته بود، فرو خوردم. تنها کاری که می توانستم بکنم دلداری آنها، بود و تعریف از خوبی هایی که فرزندشان داشت. همان خوبی هایی که من را عاشق و شیفته ی خود کرده بود.
با تعاریف من، تازه مادر، بغضش ترکید و به یاد خاطرات فرزندش افتاد. از روزهایی می گفت که او کودک بود و در این خانه بازی می کرد. از خوبی هایش گفت و اینکه چقدر دلش برای فرزندشان تنگ شده است.
دیگر، گریه به مادر امان نمی داد.
پشیمان شدم از اینکه، داغ دلشان را تازه کرده بودم و با شرمندگی، معذرت خواهی کردم.
اما پدر، با همان نگاه مهربانی که داشت، گفت:« نه، پسرم؛ این کار همیشگیِ ماست. آخر این، ته تغاری من، یک فرشته بود.»
کمی مکث کرد و انگار که چیزی یادش آمده باشد، ادامه داد:« اصلاً اگر آنقدر خوب نبود، که خدا خریدارش نمی شد. او امانتی الهی، نزد ما بود.»

دلم میخواست بیشتر در منزلش، بمانم و بنشینم بر سر سفره ی خاطرات خانواده اش.
مادر، کمی آرام تر شده بود و همانطور که از پنجره ی اتاق به درب حیاط نگاه می کرد، گفت:« آخرین قاب خاطره ام از او، همان جاست. بارِ آخری، که داشت می رفت، در چهارچوب آن در ایستاد. چرخید به سمتم و با لبخند همیشگی اش گفت:« این دفعه اگر بازگشتم، قول می دهم دیگر تنهایت نگذارم.»
اما خودش، خوب می دانست که، برگشتی در کار نیست، وگرنه او آدمی نبود که به این راحتی ها، از آرمان هایش دست بکشد.»

سخن مادر که به اینجا رسید، برادرش بر روی ویلچر تکانی به خودش داد و در حالی که سیلابی از اشک بر گونه هایش جاری شده بود، ادامه داد:« مادر دُرست می فرمایند. او می دانست، دیگر بر نمی گردد.
آن روز، آتش توپ و گلوله و خمپاره بود که از زمین و آسمان بر سرِمان، می بارید.عملیات سختی داشتیم و چندین روز متوالی بود که غذا و خواب درست و حسابی نصیبمان نشده بود. با سر و وضع خاک آلود و چشمان به گود افتاده از بی خوابی به او نگاه کردم. انگار نه انگار که چندین روز بود در پشت این خاکریز با آب جیره بندی شده و قمقمه های خالی سَر می کنیم. او بدون کوچکترین گله و شکایتی، هرجا، کاری بود، بی معطّلی خودش را به آنجا می رساند.
یادم هست که با لب های خشکیده از عطش، به او گفتم:« نکند تو ذخیره ی آب و چربی داری که اینقدر از اینجا به آنجا می پَری؟! یک لحظه آرام و قرار بگیر بچه! جسم بیچاره ات چه گناهی کرده که دست تو افتاده؟ برو یک گوشه بنشین و اینقدر از این بی زبان، کار نکِش.»
می خواست قهقهه بزند اما منطقه پُر بود از نیروهای دشمن. جلوی دهانش را گرفت و همانطور که از شدت خنده، اشک از چشمانش جاری شده بود، جواب داد:« نگران نباش أخوی. من حالم خوب است. یعنی دیگر بهتر از این نمی شوم.»
سپس، در حالی سرش را نزدیک گوشم آورد، به آهستگی گفت:« آخر، قرار است بسلامتی خبرهایی بشود. همین جا. پشت همین خاکریز. انگار بالاخره خدا ما را هم خرید.»
برادر، به اینجای سخن که رسید، دو دستش را حائل صورت کرد و زار زار گریست.
همه به گریه افتاده بودیم و صحبتی نمی کردیم.
اندکی بعد ، مادر برخاست، قاب عکسی که از او روی طاقچه بود را برداشت و بوسید. همان عکسی که من در اولین دیدار، از او گرفته بودم.
دوباره مادر، نگاهی به عکس انداخت و در حالی که آن را به قلبش می فشرد، آرام آرام به سَمت حیاط رفت و نشست روی صندلی ای که می گفت، هر روز روی آن می نشیند و به درب خانه خیره می شود.
من نیز بی اختیار به دنبال مادر به راه افتادم. کنارش ایستادم.دستم را گذاشتم بر لبه ی صندلی و گفتم:« فرزندی که شما تربیت کردید، مسیر زندگی من را عوض کرد. دستم را گرفت و از باتلاقی که برای خود ساخته بودم نجات داد. فرزند شما امتداد جاده ی نور را نشانم داد و مرا با چیزی به نام عشق راستین آشنا کرد‌.»

قطرات اشک هایم، بر کف حیاط می بارید.
مادر آنها را دید، به چهره ام نگاه مادرانه ای انداخت و گفت:« تو رفیق فرزندمی. اصلاً چه فرقی دارد؟ انگار تو هم پسرم و من هم مادرت.»
با این صحبت مادر، به شعف آمدم و با ذوق گفتم:« چه افتخاری بالاتر از این!
من جسارت کردم و گفتم رفیق فرزندتان شده ام و امروز بعد از فراز و نشیب های بسیار و کم کاری های زیاد، آمده ام بگویم، می خواهم پای این رفاقتم، مردانه بایستم. تا آخرین نفسی که می کشم‌.»
مادر لبخندی زد و در حالی که اشک هایش را با پَته ی چادرش پاک می کرد، گفت:«پس، خوبی های فرزندم را به تو می سپارم. مثل او خوب و الهی باش. جوری زندگی کن که انسان ها، خدا را در وجودت ببیند‌ و در یک کلام، سعی کن که آیینه ی فرزندم باشی.»

من و مادر به درب خانه خیره شده بودیم‌ و او همان جا در چهار چوب در، ایستاده بود و به ما لبخند می زد.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *