داستان مسجد ۵
بالاخره تابستان، با همهی کــارشکنی ها و داستانهایش، تمام شد ☀️.آقای شین 🗿 تصمیم گرفته بود بخشهایی از مسجد را بازسازی کند. در کنار کوچه، دو اتاق کوچک به مسجد...
بالاخره تابستان، با همهی کــارشکنی ها و داستانهایش، تمام شد ☀️.آقای شین 🗿 تصمیم گرفته بود بخشهایی از مسجد را بازسازی کند. در کنار کوچه، دو اتاق کوچک به مسجد...
بچهها انگار نشاط را با خودشان به مسجد آورده بودند🤼♂ ؛ و شور آنها، دل پیرمردهای 👨🦳 مسجد را هم روشن کرده بود. چند نفرشان آمدند سراغم و گفتند: «فلانی،...
کـُـمدی که از اهالی مسجد قولش را داده بودند، بالاخره رسید 🗄️ همان کمدی که قرار بود مخصوص جوایز بچهها باشد. 🎁 یکی از پیرمردهای مســجد، با همسرش 👴🏼👵🏼 که...
مسجد، ساکتتر 😶 از همیشه بود.نه صدای جوانی🧑🦱 ، نه خندهی کودکی 🧒 ، نه حتی فریاد ✊ “مــرگ بــر آمریــکا”یی که زمانی هیجان میآورد. فقط ذکرهای یکنواختی که بعد...
🕌 داستان مسجد یک داستان واقعییست از خاطرات امام جمــاعت 👳♂ شدنم در یک مســجدو چالش ها ⚔️ و اتفاقاتی که در این مدت برام اتفاق افتاده است. همه چیز...
امشب دوباره خودم…قرآنم….کتاب دعایم….راهی جای می شویم…. که دوباره عـــلـــی و فرزندانشمی شوند واسطه ی ندانم کاری های من!!! کاش امشب ،” آدم ” شوم !!!کاش امشب “ح س ی ن ی ”...
شب دومی که میرفتم قبرستان تخت فولاد ساعت از نیمه شب گذشته بود که خودم را رساندم وسط قبرها وقتی اطرافم رامشاهده کردم بیابانی بود پر ازسنگ قبر که برایم...
تا تکلیف روشن شود برای که می تپد این دل … باید اول “نوار قلب” بگیری…! برای دوستی با...
کاری واسه دل آشوبم کن جون مادرت فقط خوبم کن همین...
بالگدی ازشهرالله بیرونم کردند سینه خیز خود رابه محرم خواهم رساند (نفس های به شماره افتاده است) وقتی ماه رمضان آمدچقدرخوشحال بودم!چقدربرنامه ریزی کرده بودم برای تغییری که دیگر برگشتی...
بیشتر