شبگرد دل شکسته (۲)
شب دومی که میرفتم قبرستان تخت فولاد
ساعت از نیمه شب گذشته بود که خودم را رساندم وسط قبرها
وقتی اطرافم رامشاهده کردم بیابانی بود پر ازسنگ قبر که برایم شبیه به علامت سوال بودند اما بهتره بگم من برای اونها شبیه به علامت سوال بودم انگار یکی از قبرها همین را فریاد میزد که بیچاره تو علامت سوالی نه من
چشمم که به قبرش خورد کودکی بود هفت ساله
کمی خیره شدم،دوست داشتم بیشتر بااو آشنا شوم ،بهش گفتم این کفن را چه کسی به تو پوشاند،گفت اشتباه نکن این لباس عروسی پایان غصه هاست،آره او پسر میرزاعباس بود
رفتم توی خیالم به پنجاه سال قبل که خود میرزا عباس هم زنده بوده وخودش بادست خودش تمام وجود خودش را زیر خاک گذاشته چقدر آه وناله کرده چقدر اشک ها ریخته وضجه زده حالا آرام بغل پسر عزیزش خوابیده
گفتم میرزا عباس این خاک ها چیه روی تو ریختن قطره ای اشک ریخت وگفت اینها یعنی خاک بر سر این نوع بندگی کردن گفتم به او شما که اون عالم را میبینید و حرف های این حیوانات را متوجه میشوید به من بگین چی میگن این مورچه ها وجانورها توی قبر، مکثی کرد وبا نیشخند گفت اینها دارند دعای فرج میخوانند برای آمدن تو
ترسیدم داشتم فرار میکردم که انگار باصدای بلند داد میزد و میگفت
هیچ چیزیت که به درد خدا نخورد
لااقل بگذار مورچه ها باشکمی سیر یک شب
سر را زمین بگذارند