داستان عشق پارت اول
همه چیز از ۱۳۹۳/۵/۲۸ شروع شد
اولین دیدارمان به پایان رسید
نمیدانم چرا ضربان قلبم تند تر میزد
گرمای دلنشینی تمام وجودم را در بَر گرفته بود
با هر قدمی که از او دور میشدم، احساس می کردم دلم برایش، تنگ تر و تنگ تر می شود.
هر چند لحظه یک بار بی اختیار به پشت سر نگاه میکردم.
ناگهان احساس کردم پاهایم به زمین قفل شد،
حرارت قلبم آنچنان نیرویی به زبانم داد که،
دل به دریا زدم و با صدایی لرزان گفتم :
م م م یشود از شماااا یک عکس بگیرم م م م!؟
هنوز آنقدر دور نشده بودم که صدایم را نشنود…
ادامه دادم: آخر میخواهم تا دیدار بعدیمان به نگاهتان خیره شوم..
برای مواقع دلتنگی…!
به خانه که رسیدم،مستقیم به سمت اتاقم رفتم.
با اینکه از صبح چیزی نخورده بودم، اما اصلا اشتهایی نداشتم.
با همان لباس ها، روی تخت دراز کشیدم.
چند دقیقه ای چشمانم را بستم تا تمام خاطرات امروز را مرور کنم.
ناگهان به خاطرم آمدم، عکس…عکسی که از او گرفته بودم
مثل برق گرفته ها از جا پریدم و روی تخت نشستم.
دستم را به سمت جیب لباسم حرکت دادم و گوشی همراهم را بیرون کشیدم.
مثل کسی شده بودم که انگار قرار بود، بمبی را خنثی کند.
عرق از سر و رویم می بارید
نفسم به شماره افتاده بود و ضربان قلبم مدام تند تر میشد.
انگشت سبابه را به سمت گالری عکس های گوشی بردم.
نفس عمیقی کشیدم،
ضربه ای به صفحه ی موبایل زدم و عکس او را انتخاب کردم.
انگشتانم کرخ شده بود.
به آرامی، اندازه ی عکس را بزرگتر کردم و با هر لحظه بزرگ تر شدن آن، گویی بدنم داغ تر میشد.
به چهره اش خیره شدم.
نفهمیدم چقدر طول کشید،
اما احساس میکردم زمان از حرکت ایستاده است تا من او را یک دل سیر تماشا کنم.
با خودم گفتم: این عکس زیبا را می گذارم برای پس زمینه ی گوشی و لپ تابم
برای مواقع دلتنگی…
لبخندی گوشه ی لبم نقش بست
سرم را گذاشتم روی میز مطالعه و دیگر نفهمیدم کی به خواب رفتم.
صبح با هیاهوی بازی بچه های داخل کوچه بیدار شدم.
معده ام که رسماً اعتصاب غذا کرده بود و هیچ میلی به خوردن صبحانه نداشتم.
اما قلبم
قلبم انگار پر از میل بود
میل به دیدار او
انگار نه انگار ،که دیشب، اولین بار بود که او را می دیدم.
گویی از سال های دور، می شناختمش
و برای دیدار دوباره ی من، همین استدلال کافی بود،
برای منی که عقل و هوش از سرم پریده بود
و رفتم تا دوباره ببینمش…
کار هر روزه ام این شده بود که، به دیدارش بروم و از دور تماشایش کنم.
اما پس از مدتی، دیگر این دل، به تماشای تنها، قانع نمی شد.
میخواستم بنشینم با او،
رو به رویش
و چهره در چهره حرف بزنیم
وقتی پیشنهادم را برای ملاقات هرروزه مان قبول کرد، وصف حالم ناگفتنی بود.
انگار دیگر، هیچ آرزوی برآورده نشده ای نداشتم و از دنیا هیچ نمی خواستم، جزء او.
فصل تابستان و تعطیلی کلاس ها، فرصت خوبی بود برای دیدارهای هر روزه.
قرارمان را گذاشتیم،
از ساعت سه بعداز ظهر تا حوالی غروب آفتاب
ساعت سه بعد از ظهر در فصل تابستان، تنها جایی که دیگران می توانستند مرا پیدا کنند، زیر باد کولر بود.
اما قدرت جاذبه ی او، مرا از آنجا می کند .
اصلا حرارت عشق اش ، آنقدر زیاد بود، که می توانست به راحتی مرا ذوب کند و دیگر گرمای هوا در برابر آن، معنا و مفهومی نداشت.
چهل روز تمام، به اعتکاف عشق آمدم.
از خودم می گفتم و گوش میداد
از خودش می گفت، از آرزوهایش و از تمام برنامه هایی که داشت.
و من میگفتم: همراهت خواهم بود، برای رسیدن به تک تک آرزوهایت.
بیشتر اوقات، دلم می خواست، فقط او حرف بزند و من شنونده باشم.
دلم می خواست فقط نگاهش کنم.
گاهی از سکوتم شاکی می شد و من سر درد و دل را برایش باز می کردم.
و چه خوب شنونده ای بود.
انگار، سنگینی همه ی خستگی هایم را زمین می گذاشت و من سبکبار می شدم.