شب جمعه ی گذشته بود

ساعت حدودا یک نصف شب بود

رفته بودم گلستان شهداء قدم میزدم که دیدم چندتا خانم باوضعیت حجابی فوق العاده زننده وارد گلستان شدند انگار همه نگاها سمت این چند خانم جذب شده باشه همه برگشتند طرف اینها

هرکی ازبغلشون رد میشد فقط بلد بود عین فولکسی که چشماش زده بیرون نگاهش را به اینها بدوزه

انگار مثل شهیدا که خاک شده بودن نهی از منکر هم خاک شده بود

همه فقط بلد بودن نگاه کنند

تااینکه

 یک دفعه رگ غیرت بگم یا رگ تقدس مآبی گل کرد و دور این چندتا خانم جمع شدن وراهنماییشون کردند به سمت درب خروجی بندگان خدا که تازه یک جعبه شیرینی خریده بودند ،باطرز برخورد یک مشت آدم… جعبه را لب یکی از قبور گذاشتند و رفتند

فقط منتظر بودند این چندتا خانم از در خارج بشن که ریختن سر شیرینی ها وشروع کردن به خوردن

یارو همینطور که داشت شیرینی را میخورد حرفم میزد

میگفت نباید اینها را راه بدیم اینجا، مافقط همینجا را داریم

جا داره اگه یک روزی اون چندتا خانم گذرشون به وبلاگم افتاد واین پست وخوندن فوق العاده عذرخواهی کنم بگم به خدا اینا بچه مذهبی نبودن اینا بسجی نبودن اینها یک مشت عار اسلام بودن توروخدا نچسبونید اینها رابه ما

آخه دلت اومد دل یکی را بشکنی که شاید بی حجابیش به خاطر فقط کمبود محبت یا چشم وهم چشمی بوده اما اینقدر معرفت داشت شهدا را یادش نره حالا به نظرت بیرونش کردی اون میره خوب میشه

من که اگه جای اون بودم دیگه طرف مذهبیا نمیومدم

به خدا دین ما دین منطق وعقله…

نه به اون نگاها وسکوت ویک تذکر لسانی زیبا به این خانم ها ندادن نه به اون بی منطقی

(البته چندتا روحانی که بعد منظره را دیدن با آدمای بی منطق یه صحبتهایی کردند وبهشون فهمودند رفتارشون غلط بود ولی کو گوش شنوا)