داستان مسجد ۴

بچه‌ها انگار نشاط را با خودشان به مسجد آورده بودند🤼‍♂ ؛ و شور آن‌ها، دل پیرمردهای 👨‍🦳 مسجد را هم روشن کرده بود. چند نفرشان آمدند سراغم و گفتند:

«فلانی، این تکبیــــرهای سیاسی ✊ بعد نماز رو راه بندازید 🔥

منم که مدت‌ها بود دنبال یه موقعیت مناسب می‌گشتم ⚡️، دست‌به‌کار شدم. از ستاد اقامه نماز یه بنر گرفتم ✊ دادم چندتا از نوجوان‌های مسجد، همون‌هایی که همیشه پای کارند، ببرند و بزنند بالاترین نقطه‌ی شبستان، جایی که همه ببینند… 👀
(و البته جایی که نشه راحت برداشتش، چون خوب می‌دونستم بعضیا چشم دیدنش رو ندارند) ‍⚠️

بعدشم با چند نفر از بزرگترهای انقلابی مسجد🕌 ، همون‌ها که همیشه وسط میدان‌ بودند، هماهنگ کردم:
«به‌محض اینکه نماز عصر تموم شد، یکی‌تون فریاد بزنه: تکبیـــــــــر! ما هم دنبالش می‌گیریم!» ✊

نماز شروع شد؛ ظهر و بعدش عصر. سلام آخر رو که گفتم از صف آخر ، پیرمردی ، صدایش بلند شد :

«تکبیــــــــــر!» ✊
و همه یک‌صدا:
«الله اکبر! ✊
الله اکبر! ✊
مرگ بر آمریکا…» 🇮🇷

همین کافی بود تا سر و کله‌ی چند نفر از موجودات 🕴 همیشه در سایه‌ی 🌑 مسجد پیدا بشه.

یکی، تسبیح‌به‌دست، جلو اومد:
«آقا جان، بعد نماز طبق مفاتیح باید تسبیحات حضرت زهرا 📿 گفته بشه، نه این چیزا!»

یکی دیگه با حالتی عصبی گفت:
«این کارها مناسب مسجد ما نیست. برید مسجد محله‌ی کناری، اونا این چیزا رو دوست دارن!» ‍

سومی، در حال پاسخ دادن به شبهاتی بود که هنوز هیچ‌کس مطرح نکرده بود! ❓

و یکی دیگه اومد، لبخند به لب، گفت:
«حاج آقا، ماشاالله! بالاخره این مسجد داره رنگ اسلام واقعی می‌گیره!» بعد هم رفت بالای منبر و برای ما یه خطبه‌ی بی‌دعوت خواند 🎤

اما هیچ‌کدوم‌شون خبر نداشتند که پشت این جریان، بنر و تکبیر و هماهنگی‌ها… خود امام جماعت مسجده👣
همون که حالا داره صحبت هاشون را میشنوه … ‍⚖️

چند روزی از ماجرای تکبیرها ✊ گذشته بود.
صحبت‌های بین نماز، هنوزم بیشتر دور همین موضوع می‌چرخید.

تا اینکه یه روز بعد نماز🧎، آقای «ش» 🗿 اومد جلو و گفت:
«اگه این تکبیر گفتن و مسخره‌بازیا ادامه داشته باشه، دو صف از نمازگزارا کم میشه ☠️ »

❌ جملــه اش بعدها فهمیــدم بیشتر خبری نبود و تهدیــد بود ❌‼️

بعدشم رو کرد به منــو گفت:
«شما درساتا 📚 درستــ نخوندی، این کارا اصلاً ربطی به دین نداره!»

حاج‌آقا “ن” در گوشم گفت:
«این سواد نوشتن هم نداره ، به دل نگیر!»

شب بعد از اون، که من مسجــد 🕌 نبودم، یه جوون از جا بلند شده بود و داد زده بود🗣 :

«بابا دستتــو بده، بریم از اینجا… اینجا یا جای ماست یا تکبیــر!»

راستش، از اولش حدس می‌زدم یه عده‌ی محدودی مخالفت کنن.

ولی خداروشکر هیئت امنای مسجد کنارمون بودن و همراهی می‌کردن.

با همت و حضور خیلی از بــچه‌های مسجد، ظاهراً این قائله ختم به خیر شد.🤲

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *