داستان مسجد ۵
بالاخره تابستان، با همهی کــارشکنی ها و داستانهایش، تمام شد ☀️.
آقای شین 🗿 تصمیم گرفته بود بخشهایی از مسجد را بازسازی کند.
در کنار کوچه، دو اتاق کوچک به مسجد چسبیده بود.
یکیشان در اختیار پیرمردی تعمیرکار بود که سالها آنجا نشسته بود و میگفت:
«این مغازه مال خودمه!»
اتاق دیگر هم چیزی نبود جز انبار خاکخوردهای پر از وسایل بیارزش و آشغالهایی که اهالی محل هرچه دم دستشان بود، آنجا میریختند ♻️.
هیئت امنا با کلی مکافات توانستند پیرمرد تعمیرکار را بیرون کنند.
آشغالهای اتاق دوم را هم خالی کردند و به جایی دیگر منتقل نمودند.
آقای شین 🗿 نقشهاش را کشیده بود:
یکی از این اتاقها باید تبدیل به دستشویی مردانه شود 🚻
و آن یکی سنگکاری شود، یک در به سمت کوچه بخورد و بشود مغازهای وقف مسجد 🏪.
مغازهای که بخشی از هزینههای مسجد را تأمین کند.
من اما چندان موافق نبودم.
هر دو اتاق، در مسیر عقبنشینی کوچه 🛣قرار داشتند.
باز شدن راه برای مردم را واجبتر میدیدم،
و فکر میکردم اگر قدری تدبیر کنیم، راهحلهای بهتری هم هست.
اما تصمیم نهایی گرفته شده بود.
و با حدود ۲۰ میلیون تومان 💶، بازسازی انجام شد ✅
🕴🗿هنوز بازسازیــ قبلیــ مسجد تمام نشده بود کــه …
یک روز حاجآقا نون، اومد گفت :
«میخواهیم حیاط مسجد را سقف بزنیم 🏗️. کف حیاط را هم تقویت میکنیم تا بتوانیم زیر آن را خالی کرده و زیــرزمین مسجد را گسترش دهیم.»
خبر خوبی بود! 😃 شبستان مسجــد دیگر گنجایش نمازگزاران را نداشت و صفها پر بود از نــوجوانان و بچه ها 🙏.
اما همانطور که انتظار میرفت 😒، صدای بعضیها بلند شد. چند نفری در گوشهای از مسجــد پچپچ میکردند، بعد با صدای بلند گفتند:
«همینقدر مسجد کافیست 🛑! چرا اینهمه خرج؟ نیازی نیست! به جای آن موقوفات مسجد را زیاد کنید »
✌️من که از تصمیم هیئت امنای مسجد خوشحال بودم، بلند شدم، دستی به عبایم کشیدم و روبهروی جمع ایستادم.
با صدایی محکم و آرام گفتم:
«برادران و خواهران، مسجد خانه خداست 🕌 و خانه خدا باید بهاندازه اهلش باشد. ما نیاز به توسعه و بازسازی داریم. از شما خواهش میکنم هرکس میتواند، حمایت مالی کند 💰.»
اما ماجرا به همینجا ختم نشد . آقای شین 🗿، مسئول ساختوساز، همان کسی که همیشه به تکبیر گفتنها گیر میداد و گاهی هم طعنه میزد که
«حاجآقا، درسات 📚 رو خوب نخوندی!»
بعد از سخنرانی من آمد جلو. با لبخند تلخی گفت:
«خوب حرفی زدی، ولی مسجد با شعار ✊ ساختنی نیست. پول 💶 میخواد. همین تکبیر گفتنهاتون باعث شده خیلی از خیرین پولدار از مسجد دور بشن.»
من نگاهی به او انداختم و گفتم:
«پولدارهایی که با تکبیر اذیت میشن، شاید جاشون هم اینجا نباشه. ولی خیرین انقلابی هنوز هستن.»
بعد همانجا، همان لحظه، تلفن را برداشتم ☎️ و با یکی از دوستان خیر تماس گرفتم.
طولی نکشید که موافقتش را اعلام کرد ✅.
با لبخند برگشتم سمت آقای شین 🗿 و گفتم:
«بفرما، هزینه سقف مسجد همین حالا تأمین شد. دیگه چی میخوای؟»
فردای آن روز، عملیات ساخت و بازسازی مسجد رسماً آغاز شد 🧱.
عملیات بازسازی اینطور آغاز شد🏗 : ابتدا در چهار گوشهی حیاط مسجد، چاههای عمیقی کندند 🕳 و از زیر، تونلهایی بینشان کشیدند. قرار بود ستونها آنجا قرار بگیرند و از زیر، آرماتوربندی ⛓ انجام شود.
سپس نوبت به زدن سقف رسید. که بعد از آن، به مرور خاکِ زیر زمین را تخلیه کنند.
اما…
بله، کار به مشکل خورد‼️
یک اشتباه محاسباتی همه چیز را بههم ریخت⁉️
و حالا باید ابتدا حفاری میکردند، وبعد سقف میزدند ⛩ درست مثل همهی ساختمانها❗️
(خب، چه کاری بود مثل موشکور 🐀 تونل زدن و چاه کندن 🕳 و آرماتوربندی از زیر زمین؟!)
میگفتند بودجه کم آمده و حالا باید فکری برای خاکبرداری حیاط مسجد میکردند.
و طبق معمول، تمام دعواها زیر سر ما بود.
میگفتند تقصیر شماست که هیــ تکبیــر ✊ گفتید و باعث شدید بانیان مسجد پراکنده شوند.💰
چهارشنبهشب بود، جلسهی هفتگی هیأت.
اینبار تصمیم گرفتم جلسه را متفاوت برگزار کنیم.
همهی بچهها بیل به دست گرفتند، فرقونها آماده شد و شروع کردیم به کندن زمین ⛏ و بیرون بردن خاکِ حیاط مسجد.
و با هر زحمتی که بود، در روزهای بعد با کمک چند کارگر، کل حیاط را خاکبرداری کردیم.