داستان مسجد ۳
کـُـمدی که از اهالی مسجد قولش را داده بودند، بالاخره رسید 🗄️ همان کمدی که قرار بود مخصوص جوایز بچهها باشد. 🎁
یکی از پیرمردهای مســجد، با همسرش 👴🏼👵🏼 که هر دو بازنشستهی فرهنگی 👨🏫 بودند، داوطلب شدند به بچههایی که در نمــاز جماعت شرکت میکردند، کارت نماز بدهند.
من هم با کلی ذوق 👳♀، یکراست رفتم بــازار لوازمالتحریر اصفهان 🛒 . دلم میخواست کمد جوایز پر باشد از چیزهای هیجانانگیز؛ همان چیزهایی که خودم وقتی بچه بودم، برایشان غشوضعف میرفتم. 🛍️✨
از میکروسکوپ 🔬 و چراغ مطالعه 💡گرفته تا خودکار و دفتر و کتاب داستان. حتی توپ ⚽️🏀🏸 و کلی خردهریز دوستداشتنی هم خریدم. 🪄📒🎯🛹
ظــهر، با یک تاکسی 🚖 مستقیم از بازار راهی مسجد 🕌 شدم. کمد را که آورده بودند ، با وسایلی که خریده بودم پرش کردم. با دقت روی هر جایزه یک برچسب زدم که امتیاز لازم برای بهدستآوردنش را مشخص میکرد. 🎉
روی کُــمد هم یک کاغذ چاپ کردم :
هر نماز: ۱ امتیاز 🧎♂️=⭐️
اذان یا اقامهی نماز: ۱ امتیاز 📢=⭐️
مکبر شدن: ۱ امتیاز 🎤=⭐️
کمک به خادم مسجد: ۱ امتیاز 🧹=⭐️
حضور در هیأت: ۵ امتیاز 🪑=⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
✅ اینها لیست امتیازات برای شروع کارمان بود
بعد از کلی دوندگی و هماهنگی، حاجآقا نون اومد ، خوشحال و خندان. تمام پولی 💶 را که برای جوایز قولش را داده بود، یکجا به من پرداخت کرد. 😊🙏🏼
بعد از اینکه کـُـمد جوایز 🛍 و امتیــازات رو توی مسجــد 🕌 گذاشتیم، انگار مسجد جانی تازه گرفت.
حیاط و شبستان پر شده بود از صدای خنده و دویدن کودک و نوجوانها🙅.
یکی از اهالی قدیمی مسجد👴 ، با لبخندی پر از تعجب !! گفتــ :
ـ حاج آقا! ببین چیکار کردی با ما…⁉️
دوتا نوه دختر دارم، هر شب اصرار میکنن که خونهی آقاجون بخوابن، فقط برای اینکه صبح بتونن باهم نماز جماعت مسجد بیان! 😁
دیگه وقتش بود برای این بچهها یه فکری بکنیم.
از دوستم، آقا محمد طاهریان 💕 ـ که قاری قرآن خیلی خوبیه ـ خواهش کردم:
«محمد جان، لطف کن شبهای یکشنبه جلسه قرآن 📖 رو توی مسجد ما برگزار کن.»
خدا خیرش بده، قبول کرد.
با شروع جلسات، پای چندتا از قاریهای خوب کشورمون هم به مسجد باز شد.
محفل قرآنی گرم و باصفایی شکل گرفت؛ شبهایی که صدای قرآن 📖 ، دیوارهای مسجد رو جان میداد. ✨
از اون طرف، چهـارشنبه شبها هیئت بابالحسین (ع) ـ که مجموعهی خودمون راه انداخته بود ـ توی مسجــد برگزار میشد:
یک سخنرانی نیم ساعتهــ 🕔 ، یک ذکر توسلی پرشور، و بعد هم سفرهی شامــ 🍔
کمکم، جمع نوجوانها داشت شکل میگرفت؛
نسلی که دلش به مسجد گره میخورد. ❤️