داستان مسجد ۲
مسجد، ساکتتر 😶 از همیشه بود.
نه صدای جوانی🧑🦱 ، نه خندهی کودکی 🧒 ، نه حتی فریاد ✊ “مــرگ بــر آمریــکا”یی که زمانی هیجان میآورد.
فقط ذکرهای یکنواختی که بعد از نماز زمزمه میشد و جماعتی که بیصدا متفرق میشدند.
انگار مسجد، خودش هم خوابیده بود… 😴
چند هفتهای گذشت. سعی کردم با اهالی مسجد گرم بگیرم؛ سلام و علیک👳♀، لبخند، چند جملهی کوتاه. کمکم بین ما رفاقتی شکل گرفت. 🤝
وسط نماز، فرصت کوچکی پیدا میکردم؛ یک سخنرانی یکدقیقهای. همیشه ساعت روبهروی سجاده را میپاییدم تا مبادا از وقت بگذرد. ⏱
یک روز، همان وسط نماز، بلند شدم و گفتم:
“اگه نوههاتون بهتون سر میزنن، بیاریدشون مسجد. نگهداشتن با من، فقط بیاریدشون…” 🧓👦
نماز تمام شد. هنوز از سجاده بلند نشده بودم که یکی از مردها جلو آمد:
حاج آقا
ـ اگر جایزه بخوایم بخریم، من هزینهش رو میدم. 💵
دیگری گفت :
ـ حاجآقا، من یه کمد اضافه دارم، بذاریم برای جایزههاشون. 🗄🎁
سومی گفت:
ـ من دو تا پسر دوقلو دارم، میارمشون. 👬
همینطور که دلها داشت گرم میشد، صدایی از بخش خانمها بلند شد:
ـ مسجد رو به هم نریزید… این کارا جاش تو مسجد ۲۰۰ متر پایینتره! 🙄
مردی از صف مردانه جواب داد:
ـ تو خودت نمیخوای بچههات نمازخون بشن؟ ✋🕌
فضا داشت ملتهب میشد. حاج نون آمد کنارم، آرام گفت:
ـ حاجآقا، این خانم از بانیهای مسجده… بهتره چیزی نگید. 🤫
و من، در دل، فقط فکر میکردم به اینکه…
❌ آیا مسجد فقط با پول بانیها ساخته میشود؟ یا با بچههای با ایــمانی که هنوز فرصت ساختن دارند؟ 🕊
۲ دیدگاه
[…] قسمت دوم […]
[…] قسمت دوم […]